بعد از انتشار گزارش «قربانیان غریب» در شهرآرامحله که درباره سربازان ایرانی کشتهشده در نبرد ظفار بود، افراد بسیاری با ما تماس گرفتند و خبر از حضور بستگانشان در نبرد ظفار دادند که عمدتا در قید حیات نبودند؛ نبردی که شاه ایران به حمایت از سلطان قابوس پادشاه عمان در برابر شورشیان چپگرای منطقه ظفار در آن حضور پیدا کرده بود. محمداسماعیل حیدری یکی از ساکنان خیابان طلوع در محله رسالت، خود از سربازانی بوده که در نبرد ظفار حضور داشته است و برایمان تصویر دیگری از این جنگ ارائه میدهد.
۱۵ اسفند۱۳۵۲ بود که من به سربازی اعزام شدم و محل خدمتم از قبل مشخص شده بود؛ لشکر ۷۷ خراسان و تیپ ۲ قوچان. روز اولی که به پادگان وارد شدم، جشنی برپا شده بود و همه افسران و سربازان در جشن حضور داشتند. من که تازهوارد بودم، نمیدانستم اصلا این جشن برای چه برگزار شده است؛ برای همین به همراه چندنفر از سربازان در گوشهای نشسته بودیم و تماشا میکردیم.
تا اینکه یکی از سربازان قدیمی همان پادگان کنارم نشست و، چون لباسهای سربازی من هنوز نو بود، فهمید که تازهوارد هستم. او بیمقدمه گفت که شما را به عمان میبرند. من تا آن روز اصلا نام عمان را نشنیده بودم و با تعجب گفتم: لبنان؟ چون آن زمان برخی از سربازان را بهعنوان نیروی حافظ صلح به لبنان اعزام میکردند. گفت: نه! عمان.
من صحبتهای آن سرباز را خیلی جدی نگرفتم ولی بعد از استقرار ما اعلام شد که تیپ ۲ قوچان برای شرکت در نبرد منطقه ظفار در کشور عمان انتخاب شده است.
از فروردین ۱۳۵۳ بهمدت چهارماه به سربازانی که قرار بود به عمان اعزام شوند، آموزشهای چریکی و جنگهای نامنظم دادند؛ آموزشهایی که سخت و طاقتفرسا بود. حتی بعداز اتمام آموزشها برای اینکه فرماندهان بفهمند که ما واقعا نیروی آموزشدیده هستیم یا نه، هر شب از ساعت ۸ به چنددسته تقسیممان میکردند و آنچه را که تا آن روز به ما آموزش داده بودند، در محیط واقعی از ما مطالبه میکردند.
برای نمونه یادم است که چندین هدف را در نقاط مختلف جایگذاری میکردند و ما باید بهوسیله قطبنما آن اهداف را پیدا میکردیم. بعداز پایان دوره چهارماهه سخت آموزشی، قرار بر این شد که ما را بعد از گردان امامقلی به عمان بفرستند. آبان ۱۳۵۳ نزدیک به ۶۰۰ نفر نیرو بههمراه تجهیزات جنگی سنگینی مانند توپهای ۱۲۰ میلیمتری و تانک و... با هواپیماهای نظامی C-۱۳۰ به عمان و منطقه ظفار اعزام شدیم.
بعداز اینکه هواپیمای ما در فرودگاه مانستون عمان فرود آمد، همان لحظه به خط مقدم نبرد اعزام نشدیم. چیزی در حدود ۲کیلومتر بیرون از فرودگاه، ما را مستقر و اعلام کردند که در همان مکان برای خودمان سنگر درست کنیم. تقریبا هشتروز در همان سنگرهایی که درکنار درهکوه حفر کرده بودیم، ماندیم تا اینکه دستور حرکت بهسمت خط مقدم رسید.
نزدیک به ۳۵کیلومتر در درهها با پای پیاده طی کردیم تا اینکه شبهنگام به نقطه موردنظر رسیدیم و دوباره سنگر حفر کردیم. دراینمیان، ناگهان صدای داد و فریادی، توجه ما را به خود جلب کرد. همگی بهسمت صدا رفتیم و دیدیم که چند نفر از سربازان بهسختی مجروح شدهاند. چریکهای شورشی ظفار شبیخون زده و بعداز مجروحکردن چند تن از نیروهای ما گریخته بودند.
باوجودیکه فصل پاییز بود، هوا در منطقه ظفار بهشدت گرم بود و، چون شورشیان ظفار بهصورت چریکی و نامنظم و عموما در شب حمله میکردند، ما همیشه به حالت آمادهباش بودیم. شب و روز درحال گشتزنی بودیم که مبادا غافلگیر شویم. درمیان نیروهایی که در عمان حضور داشتند، معروف بود که خط ایرانیها از همه خطوط امنتر است. یادم است در ۲۸روزی که در آن منطقه حضور داشتیم، جز برای وضوگرفتن پوتینهایمان را از پایمان درنیاوردیم و حتی هنگام خواب با لباس و تجهیزات داخل کیسه خواب میرفتیم.
نیروهای ایرانی به قول معروف، جادهصافکن انگلیسیها بودند
یکی از خاطرات بدی که برای همیشه در ذهن کسانی که در نبرد ظفار حضور داشتند خواهد ماند، کشتهشدن سربازان گردان امامقلی است. من خودم به چشم ندیدم که چه بلایی سرشان آمد، اما یکی از دوستانم که مسئول تحویل و شناسایی جنازهها بود، تعریف میکرد که این گردان به فرماندهی سرهنگ حافظی به دل شورشیان ظفار میزنند، اما غافلگیر میشوند و جز چهار یا پنجنفر همگی بهطرز فجیعی کشته میشوند.
برخی از این نیروها حتی قابل شناسایی نبودند و همان چندنفری هم که زنده ماندند، بهسختی خودشان را به محل نیروهای ایرانی رساندند. مشابه همین اتفاق برای انگلیسیها هم رخ داد که گردان ما شاهد آن جریان بود. نیروهای ایرانی به قول معروف، جادهصافکن انگلیسیها بودند و منطقههایی که ما امن میکردیم، بلافاصله آنها در آن مستقر میشدند و باز ما منتقل میشدیم.
در یکی از همین جابهجاییها که نیروهای انگلیسی بهجای ما در منطقه مستقر شدند، فکر کردند که شورشیان اصلا حضور ندارند، درحالیکه چریکها آنها را دور زده بودند و شبهنگام زمانیکه نیروهای انگلیسی یا خواب بودند یا در حالت عادی نبودند، بیشترشان را سر بریدند و منظره بدی را به وجود آوردند. روز بعد انگلیسیها بهسرعت آن منطقه را ترک کردند.
در طول این یک ماه، امکان نامهنگاری برای ما فراهم بود و کاغذهای بسیار نازکی به ما میدادند که در آن برای خانوادههایمان نامه بنویسیم، اما چه قبل از اعزام به منطقه و چه بعد از آن، به ما توصیه کرده بودند که هیچ اشارهای به منطقهای که در آن حضور داشتیم، نکنیم وگرنه عواقب بدی برای ما خواهد داشت. ما هم ناچار بودیم به این توصیهها عمل کنیم. برای همین فقط در متن نامههایمان سلام و احوالپرسی میکردیم و خبر سلامتیمان را به خانواده میدادیم و هیچ چیز دیگری نمینوشتیم.
در ظفار، سربازان وظیفه همیشه صف اول نبرد بودند و مثلا اگر دستهای به ستون حرکت میکرد افسران وسط ستون میایستادند که مبادا آسیبی ببینند و همه امکانات هم برای آنان فراهم بود. هم بهراحتی در بازارهای عمان به خرید میپرداختند و هم حق ماموریت ۶۰۰۰ تومانی افزون بر حقوقشان داشتند؛ درحالیکه حقوق سرباز وظیفه برای ۳۰روز خدمت در عمان فقط ۶۰۰ تومان بود. بسیاری از افسران با همین حق ماموریتهای سنگین برای خودشان در ایران خانه و خودرو و... خریدند. باوجود اینکه بار این جنگ بیشتر روی دوش سربازان وظیفه بود تا افسران، سهم سربازان فقط یک مدال افتخار بود که از طرف سلطانقابوس اهدا شد.
از ترس اغتشاش احتمالی مردم، جنازهها را مخفیانه دفن میکردند
دولت وقت ایران چندان تمایل نداشت که آمار کشتههای نبرد ظفار رسانهای شود؛ به همین دلیل برای جلوگیری از شلوغی و اغتشاش احتمالی مردم، جنازهها را مخفیانه دفن میکردند. آن زمان ما در محله خواجهربیع زندگی نمیکردیم ولی یکی از آشنایان ما تعریف میکرد که هنگام دفن کشتهشدههای ظفار در گوشهای از آرامستان خواجهربیع که در آن سال زمین کشاورزی بوده است، مردم دست به اعتراض زده و علیه حکومت وقت شعار داده بودند. نیروهای دولتی هم که آنجا حضور داشتهاند، با آنها برخورد میکنند و مانع از گسترش این اعتراض میشوند و این سربازان را غریبانه و دور از چشم همه دفن میکنند.
* این گزارش یکشنبه ۲ اسفند ماه ۱۳۹۴ در شماره ۱۹۰ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.